زانوی غم بغل گرفته ای که چه ؟
بلند شو
بایست رو به روی آینه
و تکرار کن ;
دوستم ندارد ؟
خوب نداشته باشد !
دلتنگی هایم را نمی فهمد ؟
خوب نفهمد !
بغض هایم را شانه نیست ؟
خودم که هستم !
همه را می بیند الا من ؟
من که خودم را می بینم !
خودم و آن ها که دوستم دارند . . .
یکی از همان ها هم خدا ...
حالا بخند . . . بلندتر !
موهایت را شانه کن
برای خودت شیرینی بیاور
موسیقی دلخواهت را بگذار پخش شود . . .
بنشین کنار ایوان
بی خیال سرمای پاییزی!
و هر که را دیدی در حال گذر
برایش دستی تکان بده . . .
حالا دیدی تا چه حد خوشبختی ؟
دوست داشتن
همین لحظه هایی ست
که هیچکس حالت را نمی فهمد ...
حتی او که
صاحب دوست داشتنت است ...
همین لحظه ای ست ...
که می فهمی گاهی
خدا چشمک می زند و می گوید ,
دیدی باز هم
شتابان رفتی و راه مرا گم کردی ؟
اما من هنوز هم هستم . . .
تا به همیشه هستم .
+خدا جونم شکرت...
بسیار زیبا بود خیلییییییییی
:*