اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است

اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است

!

بغض هایم را به آسمان ِ خدا سپرده ام...

خدا بخیر کند باران امشب را...


نظرات 11 + ارسال نظر
رها جمعه 11 بهمن 1392 ساعت 19:09

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد. آرزوتوازخدابخواه،بعدآیه زیروبخون:بسم الله الرحمن والرحیم لاحول ولاقوه الابالله العلی العظیم،این پیاموبه 9نفربفرست آرزوت برآورده میشه،باور نمیکردم واقعاقبول شداگه پاک کنی ونفرستی خداآرزوتوقبول نمیکنه ساعتتونگاه کن ببین 9دقیقه بعد1اتفاق خوشحالت میکنه.[لبخند]

فرشته پنج‌شنبه 19 دی 1392 ساعت 02:24 http://fereshte71.blogsky.com

مهدیس چهارشنبه 18 دی 1392 ساعت 16:02 http://mahdiszd.blogfa.com

یادم می آید گفته بودی
ساده و کوتاه نویسی را دوست داری
تقدیم به تو …
ساده و کوتاه تنها همین ۲ کلمه :
برگـــــــرد … دلتنــــــــگم …
امروز آخرین روزیست که وب میام وقت کردی تا شب کامنت بذار.اگرم نیومدی خداحافظ[ناراحت]

مهدیس چهارشنبه 18 دی 1392 ساعت 15:13 http://mahdiszd.blogfa.com

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید.

مهدیس سه‌شنبه 17 دی 1392 ساعت 19:29 http://mahdiszd.blogfa.com

به زیر درختانی نشسته ام که ایستاده اند ..
در پناه سایه ای خواهم بود که ایستاده است ..
چه زیبا است این ایستادگی ..
و چه با شکوه است نشستن به زیر چتری از مردانگی ..
آن سو ، نوری است درخشان ، یکی از جنس من ..
خورشید خانمی است ، او نیز بخشنده است در مهربانی ..
چه شور انگیز است نقش آفرینی سایه با نور ..
ونهالی سبز خواهد شد ، که سبزی زندگی است ..
جان است ، جانی دوباره بر زندگی ..

مهدیس دوشنبه 16 دی 1392 ساعت 18:26 http://mahdiszd.blogfa.com

عشق مثل پرواز است،

بالا رفتنش جسارت می خواهد ، بالا ماندنش لیاقت !

مهدیس یکشنبه 15 دی 1392 ساعت 16:06 http://mahdiszd.blogfa.com

حرفایت شبیه برف اند!

از آن برف های بی موقع که

نزدیک بهار می بارد و فقط،

جان شکوفه های درختان را می گیرد!

مهدیس یکشنبه 15 دی 1392 ساعت 15:55 http://mahdiszd.blogfa.com

در آغوشـم کــ‌ه می گـیــری

آنقد‌ر آرام مـی‌شــــوم

که فـرامــوش می کــــنـم

بـایـد نفـس بــکـشـــم.

مهدیس شنبه 14 دی 1392 ساعت 18:48 http://mahdiszd.blogfa.com

بگو چکار کنم؟
وقتی شادی به دم بادبادکی بند است
و غم چون سنگی
مرا در سراشیب یک دره دنبال میکند….
آپمممممم

مهدیس جمعه 13 دی 1392 ساعت 19:21 http://mahdiszd.blogfa.com

اهــل کجـــا بــودنـــت مـهـــم نیـســـت . . .

اهــل و بـجــا بــودنــت مهــمــه . . .

منطـقــه زنــدگــیـت مهــم نـیســت . . .

منـطــق زنــدگیــت مــهمـه . . .

درود بـــر دوســـتانی کــه . . .

دعــا دارنــد . . .

ادعـــا نــدارنـد . . .

نیــایــش دارنـــد . . .

نمــایــش نــدارنــد . . .

رســـم دارنــد . . .

اســـم نــدارنـد . . .

مهدیس جمعه 13 دی 1392 ساعت 12:15 http://mahdiszd.blogfa.com

یادمان باشد با آمدن زمستان ، اجاق خاطره ها را روشن بگذاریم

تا دچار سردی فاصله ها نشویم . . .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد