اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است

اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است

روزی میرسد

روزی میرسد که ادم دست به خود کشی میزند...

نه اینکه رگش را بزند... قید احساسش را میزند.

...

کسی که قدش به عشق نمیرسه،  غرورتم بذاری زیر پاش...

بازم بهش نمیرسه !

تنهایی من

تنهایی ِ من شاید، از نوع ِ نادرش باشد !
تنهایی ِ من پُر صداست...
پچ پچ ِ فکر دارد...
زوزه ی باد هم...

آوای دل تنگی هم که غوغا می کند...


همه اش به کنار !
ملودی ِ دوست داشتنی ام را بگو ، که وقتی اوج می گیرد،
اشک هم عنان از کف می دهد و صدای چک چک اَش سر به آسمان می ساید...
همیشه می گفتی که من متفاوت از دیگرانت بودم
آری
دیگر باورم شده
این چنین دل تنگی ها را فقط من تاب می آورم و بس...

دلتنگم

دلتنگــــــم...
مثل آن ابر بهار که برای باریدن دل دل میکند...!
دلتنگم مثل وقتی که بی صدا رفتی...
دلتنگم مثل ...
مثال ندارد دلتنگیـــم...

آدمیزاد است دیگر . . .

گاهی یادش می‌رود مواظب خودش باشد . . .

خط می‌افتد روی شیشه‌ء دلش، غصه انبار می‌شود توی دلش . . .

ابر می‌شود، باران می‌شود، سرگردان می شود، گم می شود حتی . . .
چشم باز میکند می بیند قسمتی از خودش جا مانده توی تونل زمان . . .
از یه جایی دیگر خودش نیست . . .
خودت نیستی هیچ چیز سر جای خودش نیست . . .

تو هم آن آدم قبلی نیستی . . .

انگار احساست را توی یکی از همان خانه ها،کوچه ها ،مغازه ها . . .

کنار آدمی که دیروز آشنا بود جا گذاشتی،فکر میکنی گم شدی . . .
اما این خانه،این کوچه،این مغازه،این آدم ها همان آدم های دیروزی اند ،همان 
مغازه و کوچه و خانهء دیروز ;
اما تو دیگر آن آدم دیروز نیستی...
بعضی وقتها آدم با خودش هم غریبگی میکند با خودش هم غریبه می شود ...
گاهی و بدترین حالت وقتیست که توی دالانای خودت گم شوی. . .
بشینی جلوی آینه و زل بزنی به چشمهایت و هی خودت را نگاه کنیُ ونشناسیش . . .
خیابانهای صورتت، کوچه های چشمهایت ،پیچ در پیچای روحت حتی غریبه اند و
همه چیزش ناآشناست، به همه میتوانی دروغ بگویی، مگر آینه، الا خودت . . .

آدم است دیگر . . .


گاهی دلتنگی‌هایش آنقدر زیاد میشود که نسبت به خودش هم بیگانه می شود...


این روز ها

این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...
تظاهر به بی تفاوتی،
تظاهر به بی خیـــــالی،
به شادی،
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست...
اما . . .
چه سخت می کاهد از جانم این نمایش...

چرا فراموش نمی شوی ؟

ای تبلورِ تصوراتِ پوچِ من!

ای شیرینی ِ  حقیقتی که تلخ و دروغین بود!

ای خاطره ی چون دود،

رویایی ِ من!

ای فراموشی ِ مطلق، 

رهایی...!

ای که دستان تو انتهای زمین،

آغاز پرواز ِ  آسمان بود!

ای که در دستانت ماند و مُرد همه ی شورها، عشق ها!

ای قله ی بلند فتح شده، 

که تو را سخت فرو افتادم!


ای اولین!

ای آخرین!

...

چرا؟

چرا گم نمی شوی در فراموشیِ من؟!

آن روز

 آن روز

بــارن می آمد

مـــن

دستم را چـتــر ِ ســرت کــردم

وقــتـــی

دلتنگـــی هایـــم ، یـکـی یـکـی

از بین دستهایم و دلم در آب مـی ریـخـتـنـد

تـازه فـهمیـده بـودی

که چـقـدر دوسـتــت دارم

کــاش... هــرگــز

باران بــنـــد نمی آمـــد...

ماندن و نماندن

میان ماندن و نماندن
فاصله تنها یک حرف ساده بود
از قول من
به باران بی امان بگو :
دل اگر دل باشد ،
آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد...

بی خبری

"بی خبری" بی پایان ترین خبری است که از تو میرسد این روزها !