اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است

اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است

آن روز

 آن روز

بــارن می آمد

مـــن

دستم را چـتــر ِ ســرت کــردم

وقــتـــی

دلتنگـــی هایـــم ، یـکـی یـکـی

از بین دستهایم و دلم در آب مـی ریـخـتـنـد

تـازه فـهمیـده بـودی

که چـقـدر دوسـتــت دارم

کــاش... هــرگــز

باران بــنـــد نمی آمـــد...

نظرات 3 + ارسال نظر
شادی دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 13:13 http://ashooftekhiyal.blogfa.com/

پس می زنم لحظه ها را

تا برسم به بلندای آغوش آرامــــــــش بخش تو

که در آغوشم بگیری

و من...

دنیایم را ببازم در پس عطر تنت..!

ماهی جمعه 14 تیر 1392 ساعت 12:52

یکی از گناهای کبیره اینه که به گذشته فکر کنی و خودت و عذاب بدی !
مثل قوم لوط که زن پیامبر لوط برگشت پشت سرش و نگاه کرد تا ببینه چی بر سر قومش میاد ، وقتی برگشت به پشت سر نگاه کنه تبدیل به سنگ شد .

masoud--21 پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 22:36 http://blogsky.com/harfhayebimokhatab

خیلی بده ک رفتن آدما دس خودشونه فراموش کردنشون دس ما...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد