برای بـــعضی دردها... نـــه می توان گریــــه کرد ، نــــه مـی توان فریـــــــــاد زد ... ! بــــرای بـــــــــــعضی دردها ... فـــــقط می توان نــگاه کرد و بی صدا ، شـــــــــکــــــــــســـــــــت ...
وابستگی هایی توی زندگی داریم که باعث رنج و عذابمونه و قلاده ای دور گردنمون بستن و افسارمون توی دستاشونه و هر جا که بخواد ما رو می کشونه و با خودش می بره ...
باید این طناب یا افسار بردگی رو پاره کنیم و به راه خودمون بریم نه اون راهی که ما رو می بره ...
هردو بر این باورند
که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده.
چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیباتر است.
چون قبلا همدیگر را نمیشناختند،
گمان میبردند هرگز چیزی میان آنها نبوده.
اما نظر خیابانها، پلهها و راهروهایی
که آن دو میتوانسته اند از سالها پیش
از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟
دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمی آورند
شاید درون دری چرخان
زمانی روبروی هم؟
یک ببخشید در ازدحام مردم؟
یک صدای اشتباه گرفته اید در گوشی تلفن؟
- ولی پاسخشان را میدانم.
- نه، چیزی به یاد نمیآورند.
بسیار شگفتزده میشدند
اگر می دانستند، که دیگر مدتهاست
بازیچهای در دست اتفاق بودهاند.
هنوز کاملا آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،
آنها را به هم نزدیک میکرد دور میکرد،
جلو راهشان را میگرفت
و خنده شیطانیاش را فرو میخورد و
کنار میجهید.
علائم و نشانههایی بوده
هر چند ناخوانا.
شاید سه سال پیش
یا سه شنبه گذشته
برگ درختی از شانه ی یکیشان
به شانه ی دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوته های کودکی نبوده باشد؟
دستگیرهها و زنگ درهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصلهای کوتاه آن دیگری.
چمدانهایی کنار هم در انبار.
شاید یک شب هر دو یک خواب را دیده باشند،
که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده.
بالاخره هر آغازی
فقط ادامهایست
و کتاب حوادث
همیشه از نیمه آن باز می شود.
Doostet daram
عزیزم :*
منم دوست دارم
آره خیلی خوب میشه.. ولی بعضی چیزها هست که ماها رو رها نمی کنند..
هـمـیـنـــ کـهـ هـسـتـیـــ هـمـیـنـــ کـهـ لابــلایـــ کـلـمـاتـمـــ نَـفَـــســـ مـیـکـشـیـــ , راه مـیـرویـــ در آغـوشـمـــ مـیـگـیـریـــ ... هـمـیـنـــ کـهـ پـنـاهـ ِ واژه هـایـمـــ شـده ایـــ هـمـیـنـــ کـهـ سـایـهـ اتـــ هـسـتـــ هـمـیـنـــ کـهـ کـلـمـاتـمـــ از بـیـــ "تــــو"یـیـــ یـتـیـمـــ نـشـده انـد کـافـیسـتـــ بـرایـــ یـکـــ عـمـر آرامـشـــ ...
برای بـــعضی دردها... نـــه می توان گریــــه کرد ، نــــه مـی توان فریـــــــــاد زد ... ! بــــرای بـــــــــــعضی دردها ... فـــــقط می توان نــگاه کرد و بی صدا ، شـــــــــکــــــــــســـــــــت ...
سَلام عزیز دلَم :*
خوبی فدات شَم ؟
من بد نیستَم مرسی ...
یکَم دیر به دیر سر می زنَم دیگـ ه گلَم ..
چه خبرا ؟
:x ♥
دعا نکن مادر بزرگ
نمی خواهم پیر شوم
جوانی که خیری نداشت
پیری هم پیشکش خودتان !
لازمه خوشبختی جذب افکار تازه نیست بلاکه حذف افکار کهنه است
کم پیدا شدی؟
وابستگی هایی توی زندگی داریم که باعث رنج و عذابمونه و قلاده ای دور گردنمون بستن و افسارمون توی دستاشونه و هر جا که بخواد ما رو می کشونه و با خودش می بره ...
باید این طناب یا افسار بردگی رو پاره کنیم و به راه خودمون بریم نه اون راهی که ما رو می بره ...
عشق بها دارد
من و تو بودیم و یک دریا عشق
حالا
من هستم و یک دنیا اشک
آری عشق بها دارد
امشب اگر تاریک و سرد و بی ستاره است
مهتاب من در پشت ابری پاره پاره است
مهتاب من آنقدر دوری کرده از من
کز هرکسی پرسیش پندارد ستاره است
زندگی باید کرد!
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ،
گاه باید رویید در پس این باران،
گاه باید خندید بر غمی بی پایان
هردو بر این باورند
که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده.
چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیباتر است.
چون قبلا همدیگر را نمیشناختند،
گمان میبردند هرگز چیزی میان آنها نبوده.
اما نظر خیابانها، پلهها و راهروهایی
که آن دو میتوانسته اند از سالها پیش
از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟
دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمی آورند
شاید درون دری چرخان
زمانی روبروی هم؟
یک ببخشید در ازدحام مردم؟
یک صدای اشتباه گرفته اید در گوشی تلفن؟
- ولی پاسخشان را میدانم.
- نه، چیزی به یاد نمیآورند.
بسیار شگفتزده میشدند
اگر می دانستند، که دیگر مدتهاست
بازیچهای در دست اتفاق بودهاند.
هنوز کاملا آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،
آنها را به هم نزدیک میکرد دور میکرد،
جلو راهشان را میگرفت
و خنده شیطانیاش را فرو میخورد و
کنار میجهید.
علائم و نشانههایی بوده
هر چند ناخوانا.
شاید سه سال پیش
یا سه شنبه گذشته
برگ درختی از شانه ی یکیشان
به شانه ی دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوته های کودکی نبوده باشد؟
دستگیرهها و زنگ درهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصلهای کوتاه آن دیگری.
چمدانهایی کنار هم در انبار.
شاید یک شب هر دو یک خواب را دیده باشند،
که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده.
بالاخره هر آغازی
فقط ادامهایست
و کتاب حوادث
همیشه از نیمه آن باز می شود.
... فوق العاده بود
مرسی
mage mishe...kheili chiza roo nemishe raha kard ba inke hamishe azabemoon midaan...ghabool dari azizaam???
اره عزیزم قبول دارم اما ... اداشو که میتونیم در بیاریم :|
دعامان کرد که:
«دوستانم هرکجا هستند
روزهاشان پرتقالی باد!»*
امّا چرا سهم من شد
پرتقال خونی!
با قلم میگویم:
- ای همزاد، ای همراه،
ای هم سرنوشت
هر دومان حیران بازیهای دورانهای زشت.
شعرهایم را نوشتی
دستخوش؛
اشکهایم را کجا خواهی نوشت؟