درون من دختری زندگی می کند،
به غایت بینهایت لجباز...
آستین به فراموشی تو که بالا می زنم،
با همان سماجت کودکانه اش،
مو به مو سمفونی صدای بودنت را در لحظه هایم اجرا می کند...
چه کاغذها که سپیدی دلشان از نام تو سیاه شد!از دل تنگی هایم،
از احساسم،
هزاران هزار صفحه سفید کاغذ سیاه شدند...
کاغذها عاشق شدند...
ولی تو.....!
عزیز من ...
عزیز تنهایی هایم ...
نیستی اما من خوب آموخته ام ... تنها می توان عاشق بود ...
تنها می توان عشق ورزید
تنها می توان دوست داشت...
حضور جسمانی ات را نمی خواهم... تصور بودنت است که مرا هر لحظه زنده می کند ...
قلب من اشتیاق پنهان رو به صعود دل من به تو مرا نگه می دارد...
حتی اگر نباشی... دلم به یاد حضورت زنده است..
پس هستی ... هستی فقط تا دلم عاشق باشد...
تا عشق بورزد...
تا دلم باشد... بماند..
بگذار بدون تو در کنارت باشد...
تمام می شود
تمام ناگفته های من
فقط چند نقطه چین باقی می ماند...
غصه مرا کشت!! وقتی دیدم.. دست به سینه ایستاده ای!! من تمام راه را..به شوقِ تو دویده بودم.
گآهی فَقط بوی یک عَطرش ،
یاد آوری ِ صِداش ،
خُوندن smsش ،
بَرای چند لحظِه...
باعِث میشِه دقیقاً اِحساس کنی...!
که قلبِت داره از تو سینه ات کَنده میشه...!
ازپنجره که بیرون را می نگرم
همه جا تو را می بینم ولی انگار...
خودت جای دیگری وسهم من از تو فقط تصویر توست!