دلم حضور مردانه میخواهد.
نه اینکه مرد باشد!
آنقدر مردانه باشد که بتوان تا بی نهایت به او
اعتمادکرد...
حسادت میکنم...!!
به پیراهنت به آفتاب بالای سرت به آینه اتاقت که
هرروز یک دل سیر تماشایت میکند...
به دوستانت...
من یک نفر، بی انصاف...
چطوریک تنه به یک لشکرحسادت کنم؟
من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی !؟
پنجره ی اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم
تنهاییت برای من …
غصه هایت برای من …
همه بغضها و اشکهایت برای من ...
بخند برایم بخند...
آنقدر بلند...
تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را…
صدای همیشه خوب بودنت را
دلم برایت تنگ شده ..
من ازتو هیچ نمیخواهم...
فقط ...
فقط به آن لعنتی که عاشقانه دوستت دارد...
بگوحلالم کند اگرهنوز شب ها
بایاد تو می خوابم...
هـیچ می دانی که همـیشـه بــه مــوقع بـه دادِ دلـم تـو می رسی ؟؟! آنـجا که خـسته ام .. آنـجا کـه دل شکـسته ام .. آنــجا که ازهـمه ی عــالم و آدم گـسستـه ام ... همـیشه تـو هـمان دسـتی هسـتی که مـی گـیری از دلـم غـبارِغـمهـا را، خـــــدایِــا... ســپــاس...
دردم این نیست که او عاشق نیست
دردم این نیست که معشوق من از عشق تهی است
دردم این است که با دیدن این سردیها من چرا دل بستم...
ستاره ها هر کدام در آسمان برای یک دل هستند
و برای هزار چشم چشمک می زنند …
درد دلم را برای کسی میگفتم که یک دل و یکرنگ بوداما...
ازین پس باید که درد دلم درونم بماند و تبدیل به بغض شود
و در آخر سر بغضم تبدیل به همان گریه شبانه شود…
همان بهتر!!