تنها بودن قدرت می خواهد
و این قدرت را کسی به من داد
که روزی می گفت هیچوقت تنهایت نمی گذارم…
من تنها کمی متفاوتم
وقتی تمام دردهای دنیا روی شانه های دخترانه ام کوه می شود...
من به پهنای تمام کوه پایه ها لبخند می زنم...
اون روزا صـداتـــ تـو گـوشمـ مـی پیچیـد و خـوابمـ مـی کـرد
ایـن شبــ هـا صــداتــ تـو دلمـ مـی پیچـه و بیـدارمـ مـی کنــه...
خُــدایــــ ـا
آسمــــانَتــــــــ چــه مــَزه ای است؟
مَن که فقــَـط زَمیــــن خــ ـورده ام !
یاد گرفته ام که چگونــــه بی صدا بگریم !
یاد گرفتـــــه ام که هق هق گریه هایـــــم را با بالشم بــــی صدا کنم !
تو نگرانـــــم نشو !
همه چیز را یاد گرفتــــــه ام !
یاد گرفتـــــه ام چگونه با تو باشـــــم بی آنکه تو باشی
یاد گرفته ام ....نفس بکشــــــم بدون تو...
و بی یاد تو !
یاد گرفتـــــه ام که چگونه نبودنــــت را با رویای با تو بودن...
و جای خالـــــــی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنـــــــم.
گآه בلمـ مے گیرב
گآه زنـבگـے سـخت مے شوב
گآه تنهآ , تنهآیـے آرامش مـے آورב
گآه گذشته اذیتمـ میکنـב
ایـטּ `گآه هآ`... گهگآه تمآم روز و شب مـטּ مے شونـב
آטּ وقت بغض گلویـم رآ مـے گـیـرב !
בرست مثل همیـטּ روزهآ ...