اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است

اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است

وزش ظلمت را میشنوی؟


در شب کوچک من
افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست

گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟

حس تکرار نشدنی...


آدم وقـتـی یـه حـس تـکـرار نــشـدنـی رو

بـا یــکـی تـجـربـه مـیـکـنـه ...
دیــگـه اون حــس رو بـا کـس دیـگـه ای
نــمـیـتـونـه تـجـربـه کـنـه !!
بــعـضـی حــس هـا ...
خــاص و نــاب هـسـتـنـد ...
مـثـل بــعـضـی آدم هـا ...!!

آرزو...


شاید قانون دنیا همین است...
تو صاحب آرزویی باشی که شیرینی تعبیرش برای دیگری است.

قصه ی من...


قصه از غلط شروع شد

از یه اشتباه ساده
از یه خنده ای که گم شد
توی بغض بی اراده
دست تو یا دست تقدیر
گاهی ادم بد میاره
غصه از غلط شروع شد
من به تو ربطی نداره
سادگیمو تو شکستی
آینه ها دروغ نمیگن
تو ولی خودت نبودی
خود من بودی خود من
شاکیم اما نه از تو
از خودم لجم گرفته
از خودم که بیشتر از تو منو دست کم گرفته
مات ماتم زده از تو
تا ته قصه شکستم
تو به انتها رسیدی
من چمدونم و بستم
باورم میکنی یا نه؟
نمیدونم نمیدونم....
قصه از غلط شروع شد
اینو تو چشمت میخونم

سیب


دستان من نمی‌توانند
نه ، نمی‌توانند
هرگز این سیب را عادلانه قسمت کنند !
تو ،
به سهم خود فکر می‌کنی
من ،
به سهم تو ...

تنهایم


یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهاییست...

...


حتی در آستانه ی دروازه های بهشت


از فرط شادی روی بر می گردانم


چون بشنوم که می گویی


« دوستت دارم»


وقتی ...


جایی ...


زمانی...

میروم باور کن...


کوچ من نزدیک است.
دخترک این را گفت
میروم کوه به کوه
میروم دشت به دشت
و تو می اندیشی
که چرا دخترک تنهایت
لحظه ی آخر رفتن
شعری از غم نسرود
دخترک تنها بود
دخترک تنها رفت
دخترک خسته شد از بس که ز غمهایش گفت
او ز غمهایش گفت
و تو خوش خندیدی
و فراموش نمودی
رفتنش نزدیک است
دستت در دست کیست؟
دخترک خوشحال است
دیگر آن پنج انگشت
مثل او تنها نیست
کوچ من نزدیک است
میروم باور کن.

انتهای گریه...


همیشه به انتهای گریه که می رسم
صدای ساده ی فروغ از نهایت شب را می شنوم
صدای غروب غزال ها را
صدای بوق بوق نبودن تو را در تلفن!
آرام تر که شدم
شعری از دفاتر دریا می خوانم
و به انعکاس صدایم در آیینه ی اتاق
خیره می شوم!
در برودت این همه حیرت
کجا مانده ای آخر؟؟؟

عجیب است...!


خنده ام می گیـرد....


وقتـی پس از مدت ها بی خبری ....


بی آنکــه سـراغـی از این دل آواره بگیـری می گـویـی :

                                                                         

"دلـم بـرایـت تنـگ است "


یــا مـرا بــِه بــازی گــرفتــه ای . . .


یـــا معنـی واژه هــایـت را خــوب نمی دانـی . . .

دلتنگیت ارزانی خودت....!!!

ﻋــﺎﺩﺕ ﻣﯿــﮑﻨﻢ....

 ﺑــﻪ ﺩﺍﺷــﺘﻦ ﭼﯿــﺰﯼ ﻭ ﺳــﭙﺲ ﻧﺪﺍﺷــﺘﻨﺶ .....

ﺑــﻪ ﺑــﻮﺩﻥ ﮐﺴــﯽ ﻭ ﺳــﭙﺲ ﺑــﻪ ﻧﺒﻮﺩﻧــﺶ .....

 ﺗﻨــﻬﺎ ﻋــﺎﺩﺕ ﻣﯿــﮑﻨﻢ،ﺍﻣــﺎ ﻓــﺮﺍﻣــﻮﺵ ......ﻧــﻪ .....!