شاید یک روزی ......
یک جایی......
بی تفاوت از کنار هم بگذریم و بگوییم
این غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود.
گردنم درد می کند از بس همه چیز را گردن من انداختی ...
دوست نداشتنت را
خیانتت را
بی توجهی هایت را
بهانه گیری هایت را
و در آخر رفتنت را ...
این منم ...
همیشه می گفتم؛ بی تو دنیایی را به آتش خواهم کشید
حالا توان خاکستر کردن خاطراتت را ندارم ، دیگر حتی توانایی
شکستن این غرور را هم ندارم!
یعنی دیگر نمیخواهم غرورم را بخاطر تو بشکنم این منم، همان منی که
از تو بتی ساخته بود برای پرستش ، امروز خدای خود را هم نمیپرستم
!
همان منی که از خودش هم بیزار است...
گفته بودم بعد از تو، خنده بر لبهایم نخواهد آمد
اما
من هرروز میخندم
نه خنده ای از ته دل و نه خنده ای از سر شوق
من این روز ها بعد از گریه؛ میخندم
می خندم به حماقتم، به رویای با تو بودن...!
چرا آخر قصمون این شده
او راحــت از مــن گـذشـ ــت ...
اگـر خــــُـــدا هـم راحـــ ـت از او بــگــذرد ،
قــیـــامــــــ ــت را " مــــــَـــــن " بـــِــپــا مـی کـنـم . . .